پنجشنبه ۰۴ آبان ۰۲ | ۰۰:۵۵ ۲۵ بازديد
گرچه خوابها را نمی توان خاطره محسوب کرد ولی برخی از آنها چنان شیرین و تاثیرگذارند که باید آنها را نوشت. خاطره ای که می نویسم مربوط به اردیبهشت 1402 است.
بیست و ششم اردیبهشت، خاطره ای از پدر را همراه با شعری که برایش سروده بودم در کانالهای یامچی منتشر کردند. آن خاطره «آخرین رفتن پدر» نام داشت زیرا آن روز سالگرد آخرین دیدار من با پدر بود. آن شب افراد بسیاری آن خاطره را خواندند و نظرات بسیاری نیز نوشته شد حتی از دورترین شهرها مثل بندرعباس.
آن شب دوستان و آشنایان پدر، یادش را در تمامی ایران گرامی داشتند. من نیز همان شب خواب دیدم منزلمان به جایی مثل یک موزه تبدیل شده است. بالای حیاطمان را به صورت سراسری چادر کشیده بودند. تغییراتی هم که بعد از پدر در منزلمان ایجاد شده بود هیچکدام دیده نمی شد.
این موضوع باعث شد ابتدا منزلمان را نشناختم ولی گفتند منزل خودتان است بفرمایید داخل. وقتی وارد شدم دیدم در نیمه ای از حیاط، غرفه هایی کوچک درست کرده اند. درون آن غرفه ها نیز تابلوهایی قرار داشت که برای بازدید گذاشته بودند.
گرچه آنجا منزل خودمان بود ولی همه چیز جور دیگری به نظر می رسید. هر چه را که در دوران پدر وجود داشت دوباره سر جایشان گذاشته بودند. این گذاشتن هم طوری بود که نشان می داد وضعیتی کاملا موقتی است زیرا هیچکدام را پیچ یا نصب کامل نکرده بودند.
همینطور که در غرفه ها قدم می زدم شخصی گفت: پدرتان نیز آمده اند. چرا به دیدارش نمی روی؟ از شنیدن این سخن دلم به تپش افتاد و با شور و شوقی عجیب سمت هال پذیرایی رفتم. فامیلمان همگی در حالی که سرهایشان پایین بود دور دیوارها نشسته بودند. عمو محمد، عمو اسد، عمه آمنه، احد، رضا، یونس و ......
از آنها پرسیدم شما پدر را ندیده اید؟ هر چه منتظر ماندم از هیچ کدامشان پاسخی بلند نشد. ناچار به اتاق مهمان رفتم ولی آنجا هم جز تعدادی تابلو و چند نفر که مشغول تماشایشان بودند چیزی نبود.
پس از آن به اتاق نشیمن رفتم. در آن اتاق فقط تابلویی از اشعار من وجود داشت. رو به آن تابلو، شخصی را دیدم که داشت شعر مرا با صدایی محزون زمزمه می کرد. اول او را نشناختم ولی وقتی کنارش ایستادم دیدم پدر است.
پدر داشت دقیقا شعری را می خواند که من همان روز برایش سروده بودم. نگاهش پر از رضایت بود ولی وقتی دستم را گرفت اشک در چشمانش حلقه زد. آنجا در آن لحظات، دقیقا شبیه تابلویی بودیم که مقابلمان قرار داشت. حس می کردم همان پدر و پسری هستیم که در تصویر دیده می شوند. آری آن شب پدر نیز همچون مردمان یامچی، شعر مرا خواند. شاید آمده بود تا بگوید من نیز فراموشت نکرده ام.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهده نظرات)
شعری که پدر داشت می خواند:
پدر داشت دقیقا شعری را می خواند که من همان روز برایش سروده بودم. نگاهش پر از رضایت بود ولی وقتی دستم را گرفت اشک در چشمانش حلقه زد. آنجا در آن لحظات، دقیقا شبیه تابلویی بودیم که مقابلمان قرار داشت. حس می کردم همان پدر و پسری هستیم که در تصویر دیده می شوند. آری آن شب پدر نیز همچون مردمان یامچی، شعر مرا خواند. شاید آمده بود تا بگوید من نیز فراموشت نکرده ام.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهده نظرات)
شعری که پدر داشت می خواند:
- ۰ ۰
- ۰ نظر